دل نوشته های یک دختر برای باباش 14 سال بعد از نبودنش – شلمچه – 25 فروردین 79

 

ما در اتوبوس در حال رفتن به کربلای شلمچه هستیم.مکان غریبی که تجلیگاه نور الهی در سرزمین خاکی جنوب است.سرزمین مقدسی که من هماره آرزوی زیارت آن را داشتم تا روزی بتوانم گمشده 14 ساله خویش را در آن پیدا کنم.

 

ساعت : 8:20 صبح – زیارتگاه شلمچه

 

نعلین از پا در آورذه و با زمزمه کجایید ای شهیدان خدایی عازم زیارت مشهد شهدای شلمچه ایم.

 

حال و هوای عجیبی دارم.ای سرزمین مقدس من با تو سخن ها دارم.با من سخن نمی گویی از دلاوریهای بابای قهرمانم؟ بگو که او در تو چه حماسه هایی آفرید؟من امروز به دنبال او تا اینجا آمده ام. تو را به خدا از او و همه همرزمان شهیدش برایم بگو! بگو که قلب آلوده و گناهکارم دیگر تاب تحمل پنهان کاری های تو را ندارد.نشانی اش را به من بده تا بر قدمگاهش بوسه بزنم.

 

بابای خوب و مهربون من! اینجا همان جایی است که روزی شاهد گام های استوار و قامت بر افراشته تو بود. اینجا سرزمین مقدسی است که تو رو از من گرفت و من را با تمام وجود داغدار نورانیتت کرد.

 

الان 14 ساله که تو رو ندیدم.اگه یه روزی ببینمت نمی شناسمت.بابایی نمی خوای به من سر بزنی؟ مگه من دخترک شیرین زبونت نبودم که تو به وجودم افتخار می کردی؟پس چی شد؟ چرا منو فراموش کردی؟

 

باباجون! تو رو به حق حسین (ع) و دخترک سه سالش که درد یتیمی چشید قسمت می دم که از پس پرده های غیبت 14 سالت بیرون بیا و یک شب همدم تنهایی های من شو.

 

بابایی! تو رو خدا بیا خونه رو ببین.ببین که چقدر بزرگ شدیم.اون علی شیطون کوچولو حالا دیگه واسه خودش مردیه. آقای دکتره.اما هنوزم از تو چشمای بغض آلودش می تونم درد وجودش رو که از بی پدری نشأت می گیره بخونم.

 

زینب کوچولویی که وقتی تو داشتی می رفتی فقط 4 سالش بود حالا دیگه واسه خودش خانمیه.نا سلامتی بش میگن مهندس.نمی خوای بیای ببینیش؟ بیا که قلبش از شدت گرفتاری های روزگار گرفته.تو رو به حق علی بیا و قلب زخم خوردشو شفا بده و بر زخم های مکررش مرهم بذار!

 

لیلا گلی و با احساس که برات نقاشی می کشید و تو همیشه با زبان کودکانه باهاش سخن می گفتی حالا دیگه واسه خودش خانمیه.آخ!اگه بدونی چقدر شبیهته.بابایی ! همیشه اشک های نیمه شبشو که در تمنای تو می ریزه از من قائم می کنه.تو رو خدا بابایی بهش سر بزن.

 

بابا گلی! از مامان برات نگفتم.حسابی از فراقت پیر شده و تنها آرزوش اینه که لا اقل تو اون دنیا بهت برسه.بابا جون! فراموشش نکن.اون همه زندگیشو برای ما گذاشته و ما واقعا مدیونشیم.بابایی! قول بده که بازم مثل همیشه تو تنهاییا کمکش کنی.

 

با باجون! دیگه کمکم باید از اینجا خداحافظی کنیم ولی من دلم رو همین جا گذاشتم تا شاید تو پیداش کنی و لااقل به خاطر دلمم که شده به من سر بزنی.تو که دوست نداری دخترک شیرین زبونت بی دل بمونه؟! پس به خاطر دلمم که شده تو رو خدا بیا پیشم.

 

باباجون! برادرمون داره از سنگینی تیر هایی که به قلب می خوره میگه.الهی من بمیرم برا اونوقتی که تیرهای خصم زمان قلب پر نورت رو شکافت.کاش اون لحظه من بودم تا قلب کوچیکم رو روی قلب پاره پارت می ذاشتم شاید به خاطر تپش ملتمسانه قلبم ، قلب مهربونت نیرو می گرفت و می تونست برای همیشه بتپه.

 

بابایی ! حالا تو رفتی و ما رو تنها گذاتشتی.اما ازت می خوام که دعامون کنی که نکنه لحظه ای به خودمون وا بمونیم.بابایی ! از خدا بخواه که به ما ایمانی شایسته و در خور عطا کنه و ما رو موفق و سعادتمند کنه که خوشبختی ما خوشبختی مامانه.خلاصه بابایی ، هر چی خیره از خدا برامون بخواه و یادت نره که اون دنیا حتما شفاعتمون کنی که واقعا به شفاعتت محتاجیم.پس دست های گناهکارمون بگیر تا پاهای گناهکارمون نلغزه....